شهرشیشه ایی
صدای باران تداعی شش سال رابطه پر از درد مشترک است. اکنون در شبهای تهران در اطاقی تنها با قلبی پر از تردید درد برای خود می نویسم.با چشمانی پر از اشک یک قهوه انفرادی و یک نخ سیگار در دست که در این روزها دل و دماغ کشیدن آن را نیز ندارم روزگار عجیبی دارم شانه هایم برای خودم سنگینی می کند چه برسد طاقت گریه های تو را داشته باشد من به تنهایی خویش پناه برده ام و با آن سر می کنم و به امید های تو امیدی ندارم .در قطاری هستیم توهم آن را داریم مسیریمان با هم یکی است راه را ادامه خواهیم داد، غافل از اینکه ایستگاه پایان نزدیک است همچون دو مسافر غریبه باید در ایستگاه تلخ پیاده شویم .
نظرات شما عزیزان:
چه بیهودگی خفت آوری نهفته بود
در این عاشقانه ماندنهایِ بی انتهایِ هر روز از روز پیش بیشتر رو به سقوط
و انتظار
انتظار
چقدر آلوده شدهام به صبوری لحظههایی که انگار معلق مانده اند بین شدنها و نشدن ها
هضمِ ناعادلانهِ بودنها و نبودن ها
شاید وقوع یک حادثه کوچک
شاید یک سلام از سر تکبّر(حتی سرد)
شاید هم تصویر حضوری که فضای اتاق را از حجم نبودن خویش با قساوت تمام پر میکند
چیزی باید در عظمت غیبت مکرر تو باشد
چیزی که سر سختانه مقاومت میکند با حسِ کشندهِ اتمامِ یک آغازِ از نخست تبعید شده
من.
قالب رایگان وبلاگ کد آهنگ |